Farzad Kamangar’s letter “Let me Heart Beat”

Kamangar Letter Poster

Farzad Kamangar was a Kurdish schoolteacher and civic activist hanged for the crime of moharebeh (“warring against God”) alongside several other political prisoners at Evin Prison near Tehran on the morning of May 9, 2010. Kamangar’s execution was condemned by the European Union and cited in a UNESCO report on the pressures facing Iran’s educational system. Kamangar had been imprisoned for four years before his execution.

"Let My Heart Beat" 

It’s been months that I’ve been in prison – a prison that was meant to shatter my will, my love, my humanity. A prison which should have made me tame and complacent. A “docile slave,” for months I’ve been held in a block of a prison with walls as tall as history.

They are walls meant to distance me forever from the people I love and the children of my land. But every day I have ventured out from the little window of my cell. I have felt myself among the people, and they have witnessed my pains here. Prison has forged bonds between us deeper than ever before.

The prison darkness was meant to pry from me any sense of sun and light. And yet here in the dark and the quiet I have spied a growing violet.

Prison was meant to bury forever in my mind the concept of time and its value. And yet I have lived my life here in moments outside. I have birthed myself into the world again to choose a new path.

Like those imprisoned before me, I have bit by bit and in spite of everything made peace with the humiliation, the insult, and the abuse – that I may perhaps be the last of a long-suffering generation to store up the darkness of prison in their hearts in eager hope of morning light.

But

(Kurdish)

من ده مه وي ببمه باييه
خوشه ويستي مروف به رم
بو گشت سوچي ئه م دنياييه

Read Kamangar's letter to his beloved here.

 

 

ماههاست که در زندانم ، زنداني که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند . زنداني که بايد آرام و رامم ميکرد چون "برده اي سر براه " ، ماههاست بندي زنداني هستم با ديوارهايي به بلنداي تاريخ .

ديوارهايي که قرار بود فاصله اي باشد بين من ومردمم که دوستشان دارم ، بين من و کودکان سرزمينم فاصله اي باشد تا ابديت ، اما من هر روز از دريچه سلولم به دور دستها ميرفتم و خود را در ميان آنها ومثل آنها احساس مي کردم و آنها نيز دردهاي خود را در منِ زنداني ميديدند و زندان بين ما پيوندي عميق تر از گذشته ايجاد نمود . 
قرار بود تاريکي زندان معناي آفتاب و نور را از من بگيرد ، اما در زندان من روئيدن بنفشه را در تاريکي و سکوت به نظاره نشستم.
قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشي بسپرد ، اما من با لحظه ها در بيرون از زندان زندگي کرده ام وخود را دوباره به د نيا آورده ام براي انتخاب راهي نو.
و من نيز مانند زندانيانِ پيش از خود تحقيرها ، توهينها و آزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خريدم تا شايد آخرين نفر باشم از نسل رنج کشيدگاني که تاريکي زندان را به شوق ديدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.
اما روزي "محاربم " خواندند ، مي پنداشتند به جنگ "خدا"يشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهي به زندگيم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجراي حکم ميباشم. اما امروزکه قرار است زندگي را ازمن بگيرند  با "عشق به همنوعانم" تصميم گرفته ام اعضاي بدنم را به بيماراني که مرگ من ميتواند به آنها زندگي ببخشد هديه کنم و قلبم را با همه ي" عشق ومهري" که در آن است به کودکي هديه نمايم . فرقي نميکند که کجا باشد بر ساحل کارون يا دامنه سبلان يا در حاشيه ي کوير شرق و يا کودکي که طلوع خورشيد را از زاگرس به نظاره مي نشيند ، فقط قلب ياغي و بيقرارم در سينه کودکي بتپد که ياغي تر از من آرزوهاي کودکيش را شب ها با ماه وستاره در ميان بگذارد و آنها را چون  شاهدي بگيرد تا در بزرگسالي به روياهاي کودکي اش خيانت نکند ، قلبم در سينه کسي بتپد  که بيقرار کودکاني باشد که شب سر گرسنه بر بالين نهاده اند و ياد "حامد " دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت ؛ "کوچکترين آرزويم هم در اين زندگي برآورده نميشود " وخود را حلق آويزکرد.
بگذاريد قلبم در سينه کسي بتپد مهم نيست با چه زباني صحبت کند يا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگري باشد تا زبري دستان پينه بسته پدرش ، شراره ي طغياني دوباره در برابر نابرابريها را در قلبم زنده نگهدارد.
قلبم در سينه کودکي بتپد تا فردايي نه چندان دورمعلم روستايي کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندي زيبا به پيشوازش بيايند واو را شريک همه ي شادي ها وبازيهاي خود بنمايند شايد ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگي را ندانند ودر دنياي آنها واژه هاي "زندان ، شکنجه ، ستم ونابرابري" معناي نداشته باشد.
بگذاريد قلبم در گوشه اي از اين جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشيد  قلب انسانيست که ناگفته هاي بسياري از مردم وسرزمينش را به همراه دارد از مردمي که تاريخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.
بگذاريد قلبم در سينه ي کودکي بتپبد تا صبحگاهي از گلويي با زبان مادريم فرياد برارم :

"من ده مه وي ببمه باييه
خوشه ويستي مروف به رم
بو گشت سوچي ئه م دنياييه "

معني شعر : مي خواهم نسيمي شوم و"پيام عشق به انسانها" را به همه جاي اين زمين پهناور ببرم.

فرزاد كمانگار

بند بيماران عفوني ، زندان رجايي شهر کرج

مورخ 8/10/87

تاريخ نگارش ؛ 2/10/87 بند امنيتي 209 اوين

Original Text: The Farzad Memorial

Book Type: 

 

DOWNLOAD THE TAVAANA APP

Get it on Google Play

If you do not have access to Google Play download the Android APK file below ( Android 4.2.2 and higher). 

 

Twitter

Sorry, twitter is currently unavailable.